طلسم شده

*من یه سیاست ِ پست توی رابطه  ام استفاده می کردم.اونم اینکه به جای بالا بردن ِ اون ، سعی میکردم اطرافیان رو پایین بیارم . البته اون رو هم بالا می بردم ، ولی همراه با پایین آوردن ِ بقیه . این پایین آوردن گاهی به صورت بی توجهی و ... بود . یجورایی واسه جلب توجه و ابراز علاقه . یکم احمقانه اس ، نه ؟

*تعداد آدم هایی که توی طول ِ مدت ِ رابطه به هر نحوی آزارشون دادم شاید از تعداد انگشت های دست فراتر نرن . ولی بعضی هاشون واقعا" اذیت شدن . 2 تا شون از همه بدتر . اولی خودش بهم این قضیه رو یادآوری کرد . باعث شد بفهمم که اون کارام باعث ِ ناراحتی ِ زیادش شده . من قصدم مطلقا" ناراحت کردن ِ اون شخص نبود ، فقط خوشحال کردن ِ طرفم بود . ولی خب خودخواهی یا هر چیز ِ دیگه باعث می شد که اصلا" به جنبه ناراحت شدنش نگاه نکنم.

*با نفر دوم امشب صحبت کردم . بهش گفتم که انتظار ندارم با اون همه آزاری که رسوندم الآن منو ببخشه . وحشتناک بودن . فقط گفتم که می خوام یه جایی تموم بشه . به هر طریقی که ممکنه . حتی انتقام و تلافی . ولی یه موقعی برسه که دیگه دلش از من پر نباشه . چون می ترسم از ادامه ی این دلخوری ها. اونقدر اذیتش کرده بودم که دیگه نمی تونیم با هم دوست باشیم . خداحافظی کردیم و آرزوی موفقیت . به همین سادگی .

*می ترسم از ادامه این دلخوری ها . من زیاد به خدا یا یه قدرت ماورایی اعتقاد ندارم . ولی توی این 3-4 ماهه بدترین چیز هایی که حتی تصور هم نمی کردم واسم پیش اومد . این بود که باعث شد فکر کنم دارم تاوان ِ اون کار ها رو پس می دم . اگه خدایی هم اون بالا باشه ، دوست نداره واسه بزرگ کردن ِ اون - که نقش ِ خدای من رو داشت - بقیه متلاشی بشن .

*یه قضیه دیگه هم چند وقته فکرم رو مشغول کرده . یکم خرافاته ولی مثال نقض تا الان نداشته . من تا الان هیچ دوست ِ صمیمی رو واسه بیشتر از 2 سال نداشتم . هیچوقت . دوست ِ صمیمی دبستان ، راهنمایی ، اول دبیرستان و یک نفر ِ دیگه که جای خواهرم بود . حتی دوست ِ صمیمی الانم رو هم حساب کردم دیدم تا بخواد دوستیمون بشه 2 سال ، دیگه دانشگاهیم و احتمال قریب به یقین دو شهر متفاوت .

*یادمه یکبار به اون گفتم این قضیه رو . گفت که من فرق می کنم . من می مونم . این 2 سال رو می شه شکست . ولی خب اون هم بعد از 1 سال و 7 ماه رفت . البته "من فرق می کنم" واقعا راست بود . چون رفتن ِ بقیه اونقدر ناراحتم نکرد که ... .  خب دیگه ، تمام اینا باعث شد که باورم بشه این حقیقت داره . تا الان 5 مورد و بدون هیچ مثال نقضی .

*از یه جایی به بعد یاد میگیری روی آدم ها حساب نکنی . این جمله "من می مونم" بزرگترین دروغیه که آدم ها بهم می گن . همه چیز یه پایان داره . یاد میگیری کلا" هر چیزی رو قید ِ "همیشه" توش به کار رفته باور نکنی . باور نکردن ِ همیشگی بودن باعث محافظتت می شه. ولی دیگه اون حس ِ اطمینان رو نداری . مثل ویز ویز ِ یه مگس وقتی توی خواب و بیداری هستی . نمی زاره راحت بخوابی و از خواب لذت ببری . تو در نهایت می خوابی ، اما بدون ِ لذتی که انتظارش رو داشتی .من که اسمش رو می زارم جهنم . همین .

سردرگمی شبانه

*گیج ترین احساسی که از بدو تولد تا الان تجربه کردم عاشق بودنه. نه عاشق ِ کسی بودن. اگه عاشق کسی باشی می دونی چیکار کنی ، می دونی باید دنبال همون بری ، می دونی تا ابد هر چی بشه فقط و فقط دلت اونو می خواد. ولی اگه عاشق کسی باشی که وجود نداره اونموقع گیج میشی. نمی دونی چیکار کنی ، هیچ راه ِ پس و پیشی نیست . نمی تونی به خودت تلقین کنی که عاشق نیستی ، حتی نمی تونی سعی کنی که بازم عاشق باشی . همش از خودت میپرسی که چی ؟ تا کی ؟ واسه چی ؟

*من عاشق شدم . عاشق هم موندم . عاشق آدمی که قبلا" وجود داشت . آدمی که من اسمش رو کامل می گفتم . اسم کاملش واسه خودم بود . اونی بود که من عاشقش شدم . واسه اولین بار . ولی اون انقدر عوض شد که من حتی دیگه به اون اسم نمی تونم صداش بزنم . اسم مخففش رو می گم ، مثل همه دوستاش . اونقدر تغییر کرد که لایق اینه که اسم دیگه ای داشته باشه. اون حتی اونقدر تغییر کرد که بفهمه من دیگه به دردش نمی خورم . فهمید که واسه پیشرفت باید گذر کرد از خیلی چیزا . حتی ...

*آدم این موقع ها نمی تونه کاری بکنه . اصلا" نمی دونه که چیکار باید بکنه. شاید هم من چیزی به ذهنم نمیاد . این روزا ذهنم از یه اره درخت بری که پدر ِ پدر ِ پدر جدم توی انبار گذاشته کند تر شده.من دنبال همون آدمم. منظورم از لحاظ شناسنامه ای نیست همون آدم . یکی که تکرار کنه واسم اون حس رو . من اون حس ناب رو از نو می خوام. اون حسی که وقتی از خواب بیدار می شدم و حس می کردم اون شخص ِ خاص ، اون موجودی که بی نظیر بود توی هستی ِ من ، کنارمه ، رو می خوام.

*فکر کنم بگردم دنبالش . من عاشق می مونم . نمی دونم تا کی ، فقط می دونم که هستم و خواهم بود . زیادی خودم رو درگیر چیزی کردم که همه بهش می گن زندگی . ولی من دلم نمیاد اسم زندگی رو روی هر روزمرگی ِ لجنی بزارم . زندگی واسه من این چیزای خسته کننده -پول ، درس ، دانشگاه و ...- نیست . زندگی واسه من یه عشق بازی ِ طولانیه که وقتی اول ِ شب شروع شد ، با طلوع ِ آفتاب بفهمی چقدر مست بودی . زندگی ِ من مستی ایه که با چشماش به وجود میاد . چشیدن ِ طعم ِ مقدس لب هاییه که با هر بوسه احساس می کنی داری لایق ترین پروردگار ِ دنیا رو می پرستی. پروردگاری که زندگی تو رو می آفرینه.

*اولین بارمه که دارم می نویسم ، منظورم طولانیه . این حرفا توی دلم تلنبار شده بود . فکر کنم از این به بعد باز هم طولانی بنویسم . حس ِ خوبی داره  :)