دلخوشیای الکی

یکی از آزادی هایی که اگه ازم گرفته شه باعث ِ مرگم می شه ، آواز خوندن تو خیابونه
من دوس دارم وقتی موزیک گوش می دم ، جاهایی که دوس دارم بلــــــــند بخونم باش !
از بدخشاااااااااانمه
آراااااااااام ِ جانمه

آخ میچسبه ! :دی

شکستن ِ دل چی ؟


توی این دنیا که همه چیش قانون داره ، جرمی به اسم نقض ِ آشکار حقوق ِ احساسی وجود نداره واقعا" ؟
مطمینم اگه وجود داشت الان خیلیا زندان بود ، خیلیا

سالی که نکوست از بهارش پیداست

فروردین سبز نبود ، حتی زردم نبود
سیاه بود
لحظه سال تحویلش با حس ِ بد پس زده شدن و نخواستن گذشت
روزای تعطیلی عیدش طعم ِ تلخ ِ حماقت و دلتنگی رو داشت
اردیبهشتش گیجی مطلق بود
فوت شدن ِ یکی از عزیزان
و مرگ ِ یه نفر تو خاطر من
و شکسته شدن ِ دل
شبای خردادشم همش تنهاییه و فکرای ...

واقع گرایی

آدما وقتی از خدا ناامید شدن و بیخیالش شدن که به این فکر می کردن که خب ،
این یعنی خداست ، ولی خودشم درگیره با خودش !
وقتی شروع به فراموشیش کردن که فهمیدن اون همچینم بی نقص نیست

دقیقا" همین اتفاق واسه کسی که خودمون ازش خدا می سازیم هم میوفته
این آدم میتونه هر کسی باشه
یه کسی که خیلی قبولش داریم
واسه بعضیا شاید یه رهبر ِ دینی یا امام
شاید یه آدم قدرتمند و خاص
شاید یه کسی که بی نهایت دوسش داریم
ولی خب
عین ِ شکستن ِ شیشه اس
اولین عیب که پیدا بشه ، اولین ترک که بخوره ، این امکان بوجود میاد که تا ته کم کم خورد بشه 
انسان ها کلا" حیوانات ایده آل گرا تری هستن که بخوان شیشه خورد شده رو دوس داشته باشن :)

چرا خب ؟

از بچگی ته ِ قصه ها می گفتن : "قصه ما به سر رسید ، کلاغه به خونش نرسید"
الان حس ِ اون کلاغه رو می فهمم
ما آدما آخر قصه هامون همیشه همین کارو می کنیم
یکی هست که همیشه آواره شه
به خونش نرسه
چرا هیچ قصه ای با "کلاغه به خونش رسید" تموم نمی شه ؟

سردرگمی

خیلی بده
وقتی همه می گن فلان موضوع تموم شده
خودتم همینو میگی و سعی کنی بفهمیش
ولی هنوز خیالبافی می کنی ...

فکر می کنم اگه یه کلبه بالای یه کوه بلند داشتم ، این مشکلات وجود نداشت
هر روز صبح می رفتم و از بالای کوه فریاد می کشیدم
هر روز ذره ذره احساسات ِ باقی مونده ِ لعنتیم رو میریختم بیرون
بعدم نفس می کشیدم تو هوای کوه و میرفتم واسه خودم یه چایی داغ می ریختم...