هوا را از من بگیر ، خنده ات را نه

نوری تاباندی
در روز های من
که سیاه تر بود
سیاه تر
از هر تصوری
ممکن و ناممکن
جبرئیلی شاید
ولی من
قطعا" مبعوث شدم
پیامبری
که نه خوانده و نه نوشته
عاشق ِ نوشته های تو شد

و ناگاه آیه نازل شد :
خداوند
در خنده های او
و نگاه های
گاه
و بی گاهش
لرزش ِ قلب ها را
قرار داد


١٤ مرداد ٩٠

تولدم

امروز
حسی در من هست
که می گوید
رسیده ای به نقطه عطف ِ زندگی ات
روزیست که خاطره هجده ساله ی چشم گشودنم
حتی زنده تر از خودم
پیش ِ چشمانم است

و من میان ِ اینهمه خاطرات
با صد هزار مردم
تنها ام *

آماده گذشتن
ازین فصل زرد
سرد
پر ز درد
هزار ها گره در گلویم می افتد
با یاد ِ این فصل کتاب
که "پایان"ش را
خوانده ام
همین دیروز

بند ِ کفش هایم را محکم تر بسته ام
برای اولین قدم ِ امروزم
برای هجدهمین بار ِ
باز کردن ِ
چشمان ِ بسته ام
امروز

١٢ مرداد ٩٠

* رودکی

عاشقانه های پایان یافته

هنوز یاد ِ آن دو گوی
آن دریای ِ طوفانی ِ بی انتها
آن زندگی ِ جاودان
میلرزاندم
دلم را می لرزاند
شوک می دهد
به زندگی ِ مرده من
که سرد ِ سرد شده

فقط
لب هایت را کم دارد
زندگی ام ،
تنفس مصنوعی
تا باز
گرم ِ گرم شوم

١٢ تیر ٩٠


پ.ن : تاریخ انقضا این نوشته ٣ روز بعد بود. نوشته ها هم تاریخ ِ انقضا دارند...

بازگشت

می خواهم
قطره های ریز آب
هوشیار بخشم باشد
و شاید منزلم
رحمی
در شکم ِ مادری
که بهشت را زیر قدم دارد
به همین سادگی

به همین سادگی
بیدار شوم
به عقب برگردم
همه چیز برگردد

نه !
به عقب تر برگردد
بگذار خدا
دوباره دست هایش را بشوید
در آینه بنگرد
شاید
تصمیم دیگری گرفت *
*رنگ های رفته دنیا ، گروس عبدالمالکیان

١٥ تیر ٩٠

شعور

آقای راننده ای که وقتی نشستم تو ماشینت داشتی یه آهنگ گوش می دادی
آهنگ ِ ناراحتم میکرد ،  از نفس کشیدنم فهمیدی
و  آهنگ رو عوض کردی 
خواستم همینجا بگم روانیتم
کل مردم ِ این مملکت اگه مثل تو می فهمیدن ، مملکت گل و بلبل بود

طلسم شده

*من یه سیاست ِ پست توی رابطه  ام استفاده می کردم.اونم اینکه به جای بالا بردن ِ اون ، سعی میکردم اطرافیان رو پایین بیارم . البته اون رو هم بالا می بردم ، ولی همراه با پایین آوردن ِ بقیه . این پایین آوردن گاهی به صورت بی توجهی و ... بود . یجورایی واسه جلب توجه و ابراز علاقه . یکم احمقانه اس ، نه ؟

*تعداد آدم هایی که توی طول ِ مدت ِ رابطه به هر نحوی آزارشون دادم شاید از تعداد انگشت های دست فراتر نرن . ولی بعضی هاشون واقعا" اذیت شدن . 2 تا شون از همه بدتر . اولی خودش بهم این قضیه رو یادآوری کرد . باعث شد بفهمم که اون کارام باعث ِ ناراحتی ِ زیادش شده . من قصدم مطلقا" ناراحت کردن ِ اون شخص نبود ، فقط خوشحال کردن ِ طرفم بود . ولی خب خودخواهی یا هر چیز ِ دیگه باعث می شد که اصلا" به جنبه ناراحت شدنش نگاه نکنم.

*با نفر دوم امشب صحبت کردم . بهش گفتم که انتظار ندارم با اون همه آزاری که رسوندم الآن منو ببخشه . وحشتناک بودن . فقط گفتم که می خوام یه جایی تموم بشه . به هر طریقی که ممکنه . حتی انتقام و تلافی . ولی یه موقعی برسه که دیگه دلش از من پر نباشه . چون می ترسم از ادامه ی این دلخوری ها. اونقدر اذیتش کرده بودم که دیگه نمی تونیم با هم دوست باشیم . خداحافظی کردیم و آرزوی موفقیت . به همین سادگی .

*می ترسم از ادامه این دلخوری ها . من زیاد به خدا یا یه قدرت ماورایی اعتقاد ندارم . ولی توی این 3-4 ماهه بدترین چیز هایی که حتی تصور هم نمی کردم واسم پیش اومد . این بود که باعث شد فکر کنم دارم تاوان ِ اون کار ها رو پس می دم . اگه خدایی هم اون بالا باشه ، دوست نداره واسه بزرگ کردن ِ اون - که نقش ِ خدای من رو داشت - بقیه متلاشی بشن .

*یه قضیه دیگه هم چند وقته فکرم رو مشغول کرده . یکم خرافاته ولی مثال نقض تا الان نداشته . من تا الان هیچ دوست ِ صمیمی رو واسه بیشتر از 2 سال نداشتم . هیچوقت . دوست ِ صمیمی دبستان ، راهنمایی ، اول دبیرستان و یک نفر ِ دیگه که جای خواهرم بود . حتی دوست ِ صمیمی الانم رو هم حساب کردم دیدم تا بخواد دوستیمون بشه 2 سال ، دیگه دانشگاهیم و احتمال قریب به یقین دو شهر متفاوت .

*یادمه یکبار به اون گفتم این قضیه رو . گفت که من فرق می کنم . من می مونم . این 2 سال رو می شه شکست . ولی خب اون هم بعد از 1 سال و 7 ماه رفت . البته "من فرق می کنم" واقعا راست بود . چون رفتن ِ بقیه اونقدر ناراحتم نکرد که ... .  خب دیگه ، تمام اینا باعث شد که باورم بشه این حقیقت داره . تا الان 5 مورد و بدون هیچ مثال نقضی .

*از یه جایی به بعد یاد میگیری روی آدم ها حساب نکنی . این جمله "من می مونم" بزرگترین دروغیه که آدم ها بهم می گن . همه چیز یه پایان داره . یاد میگیری کلا" هر چیزی رو قید ِ "همیشه" توش به کار رفته باور نکنی . باور نکردن ِ همیشگی بودن باعث محافظتت می شه. ولی دیگه اون حس ِ اطمینان رو نداری . مثل ویز ویز ِ یه مگس وقتی توی خواب و بیداری هستی . نمی زاره راحت بخوابی و از خواب لذت ببری . تو در نهایت می خوابی ، اما بدون ِ لذتی که انتظارش رو داشتی .من که اسمش رو می زارم جهنم . همین .

سردرگمی شبانه

*گیج ترین احساسی که از بدو تولد تا الان تجربه کردم عاشق بودنه. نه عاشق ِ کسی بودن. اگه عاشق کسی باشی می دونی چیکار کنی ، می دونی باید دنبال همون بری ، می دونی تا ابد هر چی بشه فقط و فقط دلت اونو می خواد. ولی اگه عاشق کسی باشی که وجود نداره اونموقع گیج میشی. نمی دونی چیکار کنی ، هیچ راه ِ پس و پیشی نیست . نمی تونی به خودت تلقین کنی که عاشق نیستی ، حتی نمی تونی سعی کنی که بازم عاشق باشی . همش از خودت میپرسی که چی ؟ تا کی ؟ واسه چی ؟

*من عاشق شدم . عاشق هم موندم . عاشق آدمی که قبلا" وجود داشت . آدمی که من اسمش رو کامل می گفتم . اسم کاملش واسه خودم بود . اونی بود که من عاشقش شدم . واسه اولین بار . ولی اون انقدر عوض شد که من حتی دیگه به اون اسم نمی تونم صداش بزنم . اسم مخففش رو می گم ، مثل همه دوستاش . اونقدر تغییر کرد که لایق اینه که اسم دیگه ای داشته باشه. اون حتی اونقدر تغییر کرد که بفهمه من دیگه به دردش نمی خورم . فهمید که واسه پیشرفت باید گذر کرد از خیلی چیزا . حتی ...

*آدم این موقع ها نمی تونه کاری بکنه . اصلا" نمی دونه که چیکار باید بکنه. شاید هم من چیزی به ذهنم نمیاد . این روزا ذهنم از یه اره درخت بری که پدر ِ پدر ِ پدر جدم توی انبار گذاشته کند تر شده.من دنبال همون آدمم. منظورم از لحاظ شناسنامه ای نیست همون آدم . یکی که تکرار کنه واسم اون حس رو . من اون حس ناب رو از نو می خوام. اون حسی که وقتی از خواب بیدار می شدم و حس می کردم اون شخص ِ خاص ، اون موجودی که بی نظیر بود توی هستی ِ من ، کنارمه ، رو می خوام.

*فکر کنم بگردم دنبالش . من عاشق می مونم . نمی دونم تا کی ، فقط می دونم که هستم و خواهم بود . زیادی خودم رو درگیر چیزی کردم که همه بهش می گن زندگی . ولی من دلم نمیاد اسم زندگی رو روی هر روزمرگی ِ لجنی بزارم . زندگی واسه من این چیزای خسته کننده -پول ، درس ، دانشگاه و ...- نیست . زندگی واسه من یه عشق بازی ِ طولانیه که وقتی اول ِ شب شروع شد ، با طلوع ِ آفتاب بفهمی چقدر مست بودی . زندگی ِ من مستی ایه که با چشماش به وجود میاد . چشیدن ِ طعم ِ مقدس لب هاییه که با هر بوسه احساس می کنی داری لایق ترین پروردگار ِ دنیا رو می پرستی. پروردگاری که زندگی تو رو می آفرینه.

*اولین بارمه که دارم می نویسم ، منظورم طولانیه . این حرفا توی دلم تلنبار شده بود . فکر کنم از این به بعد باز هم طولانی بنویسم . حس ِ خوبی داره  :)

دلخوشیای الکی

یکی از آزادی هایی که اگه ازم گرفته شه باعث ِ مرگم می شه ، آواز خوندن تو خیابونه
من دوس دارم وقتی موزیک گوش می دم ، جاهایی که دوس دارم بلــــــــند بخونم باش !
از بدخشاااااااااانمه
آراااااااااام ِ جانمه

آخ میچسبه ! :دی

شکستن ِ دل چی ؟


توی این دنیا که همه چیش قانون داره ، جرمی به اسم نقض ِ آشکار حقوق ِ احساسی وجود نداره واقعا" ؟
مطمینم اگه وجود داشت الان خیلیا زندان بود ، خیلیا

سالی که نکوست از بهارش پیداست

فروردین سبز نبود ، حتی زردم نبود
سیاه بود
لحظه سال تحویلش با حس ِ بد پس زده شدن و نخواستن گذشت
روزای تعطیلی عیدش طعم ِ تلخ ِ حماقت و دلتنگی رو داشت
اردیبهشتش گیجی مطلق بود
فوت شدن ِ یکی از عزیزان
و مرگ ِ یه نفر تو خاطر من
و شکسته شدن ِ دل
شبای خردادشم همش تنهاییه و فکرای ...

واقع گرایی

آدما وقتی از خدا ناامید شدن و بیخیالش شدن که به این فکر می کردن که خب ،
این یعنی خداست ، ولی خودشم درگیره با خودش !
وقتی شروع به فراموشیش کردن که فهمیدن اون همچینم بی نقص نیست

دقیقا" همین اتفاق واسه کسی که خودمون ازش خدا می سازیم هم میوفته
این آدم میتونه هر کسی باشه
یه کسی که خیلی قبولش داریم
واسه بعضیا شاید یه رهبر ِ دینی یا امام
شاید یه آدم قدرتمند و خاص
شاید یه کسی که بی نهایت دوسش داریم
ولی خب
عین ِ شکستن ِ شیشه اس
اولین عیب که پیدا بشه ، اولین ترک که بخوره ، این امکان بوجود میاد که تا ته کم کم خورد بشه 
انسان ها کلا" حیوانات ایده آل گرا تری هستن که بخوان شیشه خورد شده رو دوس داشته باشن :)

چرا خب ؟

از بچگی ته ِ قصه ها می گفتن : "قصه ما به سر رسید ، کلاغه به خونش نرسید"
الان حس ِ اون کلاغه رو می فهمم
ما آدما آخر قصه هامون همیشه همین کارو می کنیم
یکی هست که همیشه آواره شه
به خونش نرسه
چرا هیچ قصه ای با "کلاغه به خونش رسید" تموم نمی شه ؟

سردرگمی

خیلی بده
وقتی همه می گن فلان موضوع تموم شده
خودتم همینو میگی و سعی کنی بفهمیش
ولی هنوز خیالبافی می کنی ...

فکر می کنم اگه یه کلبه بالای یه کوه بلند داشتم ، این مشکلات وجود نداشت
هر روز صبح می رفتم و از بالای کوه فریاد می کشیدم
هر روز ذره ذره احساسات ِ باقی مونده ِ لعنتیم رو میریختم بیرون
بعدم نفس می کشیدم تو هوای کوه و میرفتم واسه خودم یه چایی داغ می ریختم...

ریاضیات ِ زندگی

فکر کنم بیشتر آدما مثل من ، دلشون بخواد زندگیشون یه تابع اکیدا" صعودی باشه
ولی خب ، واسه اکثر ماها ، بیشتر از یه تابع ِ سینوسی نمی شه که مدام یه چیز مزخرف ِ بین 1 و -1 همینجور میره و میاد

غم نوشت ها - 2

آدم وقتی جدا می شه میفهمه
چه اشتباهاتی کرده
چجور رنجوندتش
چجور با یه سری دلیل اوردن خواسته توجیهش کنه
چجور اون خواسته بهش بفهمونه
چجور اون خواسته راهنماییش کنه که بیش ازین نرنجونه
و تو هم لجوجانه نخواستی قبول کنی
آدم فقط وقتی جدا می شه میفهمه

وقتیم فهمید
ایندفعه تمام دنیاش می شه این : 
اون برمیگرده ، می گه تمام اینا بازی بوده ، واسه اینکه به خودت بیای ، بفهمی...

بوی بد میاد

آقا/خانوم عزیز
بفهم رفاقت بالاتر از این حرفاست 
می خوای استفاده کنی و بعد که خرت از پل گذشت بندازی دور ؟
بنداز قربونت برم
ولی اسم رفیق رو هیچوقت رو خودت نزار
خب؟
دیگه انقدر خرابش نکنید !

غم نوشت ها

روباه گفت : انسان ها این حقیقت را فراموش کرده اند اما تو نباید فراموشش کنی.
تا تو زنده ای نسبت به چیزی که اهلی کرده ای مسیولی
تو مسیول گلتی...
[شازده کوچولو]

برای کسی که این کتاب را دوست داشت
و ادعا می کرد می فهمدش :)

نوستالژی

گنجیشک لالا...
سنجاب لالا...
آمد دوباره مهتاب لالا...
لالا لالایی...لالا لالایی...لالا لالایی...لالا لالایی...لالا لالایی...لالا لالایی...

گلدون خوابید...مثل همیشه...
قورباغه ساکت...خوابیده می شه...


لالا لالایی...لالا لالایی...لالا لالایی...لالا لالایی...

جنگل لا...لالا...
برکه لا...لالا...
شب بر همه خوش...
تا صبح فردا...

لالا لالایی...لالا لالایی...لالا لالایی...لالا لالایی...

پ.ن : وقتی گوشش کردم فکر کردم 8 سالمه دوباره :)
مرسی از زهرا HB که اینو فکر کنم توی وبلاگش گذاشته بود !

توصیه هایی به خودم

اینو می نویسم ، فقط و فقط واسه اینکه یاد خودم باشه

حقیقت همیشه تلخه ، بعضی اوقات تلخ تر
ولی چیزی که باعث می شه تا تلخ ترین تجربه ات رقم بخوره ، ادامه دادن به نفهمیدن ِ
یهو سر بکش قهوه ی تلختو ، مطمین باش می تونی باهاش کنار میای
زندگی خیلی بزرگتر ازین حرفاست

شاید تو بفهمی

بعضی ها عادی نیستند
عادی عاشق نمی شوند
دست خودشان نیست
تقدیرِشان اینگونه است

عاشق می شوند
تا آخر ِ آخرش می مانند
اما رها می شوند

باز ادامه می دهند
باز عاشق می شوند
عاشق چشم ها
چشم هایی که
غرق شدن در آنها
کار سختی نیست
برای عاشق شدن زاده شده اند
نه برای ماندن و خوشبخت شدن
و احیانا" خوشبخت کردن

اما هیچکس نمی فهمد
که آنها
در حسرت ِ تک تک ِ آن چشم ها
می مانند
تا ابد

شکست

با هم بمانید
به هم عشق بورزید
اما "همیشه می مانم"
را هرگز نگویید
این جمله لعنتی 
این جمله دروغین و نفرین شده
اعتماد آدم را
به تمام هستی
می کشد
مخصوصا" بعد از نماندن

جان ِ عزیزتان بمانید و نگویید که لااقل اگر نماندید ، اعتماد ِ او را نکشید...

بهار ِ من

گاهی آینده ات را می دانی
می توانی بهتر از هر پیشگویی ، از پیش بگوییَش
می توانی لمسش کنی ، درکش کنی
می دانی این راه ادامه دارد ، می دانی باید بروی ، می دانی تقدیر تو را روانه آینده بهتر می کند ، اگر خودت بخواهی
اما نمی توانی زود از یاد ببری
گذشته ای را که به سختی ساخته ای
و حالا باید خیلی سریعتر از ساختنش ، خرابش کنی
تا به فردایت برسی
اما نمی توانی رنج نبری
سخت است
سخت