خداحافظ گری کوپر 4

البته نمی شد گفت که جایی که صحبت از ابدیت در میان است ، یک قایق موتوری ، آن هم بسته به ساحل در ژنو ، جای دلخواهی است و در تمام اینها یک جور درماندگی جوجه از لانه افتاده محسوس بود ، هرچند که لانه ای هم وجود نداشت.

پ.ن : میدونم پوست کتاب کنده شد ، ولی انقدر این واسم جالب بود که نتونستم نزارمش !

ماجرای ما و نگار

مامانم : نگار ، بریم خونتون یکم پلی استیشن یادم بدی ؟
نگار : نه بدردت نمی خوره ، بازیاش فکریه

بچه 4 ساله درین حد تیکه می ندازه ! :D

ماجرای من و نگار

نگار اسم برادر زادمه. یه دختر بچه اش که تا چند روزه دیگه 4 سالش می شه.
چند روز پیش اومده بود خونمون ، کت و شلوار عموشو (یه عموی دیگه !) از چوب لباسی ورداشته و فرار می کنه !
بش می گم نکن بچه ، اگه خراب بشه که عمو دیگه عروسی نمی کنه !
میگه این که واسه عروسی نیست
می گم هست
اونم می گه اگه بود ازون خط قرمزا هم داشت !


پ.ن: باباش توی عروسیشون کروات قرمز زده بود :)

زندگی من

میان چهاردیواری که اطاق مرا تشکیل میدهد و حصاری که دور زندگی و افکار من کشیده ، زندگی من مثل شمع خرده خرده آب میشود
نه ، اشتباه می کنم
مثل یک کنده هیزم تر است که گوشه دیگدان افتاده و به آتش هیزم های دیگر برشته و زغال شده ، ولی نه سوخته است و نه تر و تازه مانده
فقط از دود و دم دیگران خفه شده.

بوف کور / صادق هدایت

نسازید تورو خدا

یه معلم عربی (منظور قومیته ، نه درس !) داشتیم ، توی راهنمایی
حدود 50-60 درصد از عرب زبان ها (ساکن اهواز) ، "س" را "ز" تلفظ می کنن
خلاصه این همیشه می گفت : من دوز دارم بهتون بیز بدم !

الان که دیدم مد شده تو گودر می گن "دوز دارم" لازم دونستم منشاش رو هم بگم :دی

پ.ن : "حتی" هم کاربرد شدیدی داره تو اهواز !
پ.ن 2 : فارسی رو پاس بدارین و اینا :))

ناتور دشت

آدم فکر می کنه چون آدم مهربونیه داره گریه می کنه ، ولی ازین خبرا نبود . من بغلش نشسته بودم و خوب می دونم . یه بچه همراهش بود که طفلک خیلی خسته شده بود و می خواست بره دستشویی . ولی خانومه هی بش میگفت آروم بگیره و مواظب رفتارش باشه
اندازه یه گرگ مهربون بود
بعضیا اینطورین ، واسه یه فیلم چرت و پرت اشک میریزن ، ولی تو بیشتر موارد حروم زاده های پستین ، جدی می گم !

ناتور دشت / جی.دی.سلینجر

آخر ِ نمایش

وقتی یه کتاب ، فیلم ، یا هر جور داستان و قصه ای رو می کنید ، خودتونو توی دنیای اون قصه تصور می کنید
با شخصیتاش زندگی می کنید
باهاشون ماجراجویی می کنید
لحظه به لحظه همراهشونید
ولی یه واقعیت هولناک توی تمام قصه ها هست
اونم "پایان"ه
آخر داستان که می رسه ، آدم مجبوره از دنیای خیالیش بکشه بیرون و واقعیت دور و برش رو ببینه
تمام اون شخصیتا دیگه راه خودشونو رفتن ، تورو تنها گذاشتن
این حس تنهایی بعد از "پایان" منو از درون می بلعه
واسه همین از هر چیزی که "پایان" و تنهایی داشته باشه فراریم...

خداحافظ گری کوپر 4

-جس ، میلیون ها و میلیارد ها آدم توی دنیا هست که همه شون می تونن بی تو زندگی کنن.اما آخه چرا من نمی تونم.این دردرو کجا ببرم؟
من نمی تونم بی تو زندگی کنم . کاری که هر کسی می تونه بکنه ، کاری که از یه بچه پنج ساله هم برمیاد از لنی بر نمیاد. تو هیچ سر در آری؟