هوا را از من بگیر ، خنده ات را نه

نوری تاباندی
در روز های من
که سیاه تر بود
سیاه تر
از هر تصوری
ممکن و ناممکن
جبرئیلی شاید
ولی من
قطعا" مبعوث شدم
پیامبری
که نه خوانده و نه نوشته
عاشق ِ نوشته های تو شد

و ناگاه آیه نازل شد :
خداوند
در خنده های او
و نگاه های
گاه
و بی گاهش
لرزش ِ قلب ها را
قرار داد


١٤ مرداد ٩٠

تولدم

امروز
حسی در من هست
که می گوید
رسیده ای به نقطه عطف ِ زندگی ات
روزیست که خاطره هجده ساله ی چشم گشودنم
حتی زنده تر از خودم
پیش ِ چشمانم است

و من میان ِ اینهمه خاطرات
با صد هزار مردم
تنها ام *

آماده گذشتن
ازین فصل زرد
سرد
پر ز درد
هزار ها گره در گلویم می افتد
با یاد ِ این فصل کتاب
که "پایان"ش را
خوانده ام
همین دیروز

بند ِ کفش هایم را محکم تر بسته ام
برای اولین قدم ِ امروزم
برای هجدهمین بار ِ
باز کردن ِ
چشمان ِ بسته ام
امروز

١٢ مرداد ٩٠

* رودکی