*بعد از مدت ها
باز دلم خواسته که بنویسم.نمی دانم از کجا باید شروع کنم.چه آمد به سره این وبلاگ
ِ خاک خورده که روزی محلی بود برای خالی کردن ذهن ِ پر تشویش و ناراحتی های من؟
بعد از اینکه یک دوست اینجا را خواند ، خودم کنجکاو شدم که باز بخوانم گذشته هایم
را و ببینم چقدر عوض شده ام. 2 سال پیش زندگی آسان تر بود یا سخت تر ؟ قضاوت راحت
نیست.
*آخرین بار که
اینجا آپدیت شد من پسری بودم ، در تابستانی سخت ناشی از عشقی –شاید کودکانه- در
انتظار آینده ای کنکورآلود ! پر از این افکار که زندگی بی "او" زندگی
نیست و اصلا" زندگی یعنی چه وقتی معشوقت می گذارد و می رود ؟ آیا پوچ تر ازین
ممکن است ؟
*حالا کمی اوضاع
تغییر کرده ، دانش آموز غوطه ور در عشق الآن تبدیل شده به دانشجویی که به این
اعتقاد رسیده که عشق به آن صورت که در قصه ها می گویند نیست و اگر هم باشد ، او
نمی خواهدش ! عشق برای او دیگر یک داستان خارق العاده نیست ، یک بخشی از زندگی است
که شاید لازم باشد ولی مطمینا" کافی نیست.
*اینجا بیشتر یک
دفتر خاطرات است.منی که با دست خط خرچنگ قورباغه وقتی خودم هم می نویسم بعد ها نمی
توانم بخوانمش ، بهترین دفترخاطرات همین وبلاگ نویسی است. نوشتن روی کاغذ یک جور
شرم به همراه دارد ، برای من حداقل. اما اینجا که شروع به نوشتن می کنم هی حرف ها
توی ذهنم رژه می روند...
*دلم برای هیچ
چیز تنگ نشده. جالب بود برایم. دلم برای هیچ چیز تنگ نشده ! قدیمی هایم را که می
خواندم دقیقا" احساس آنموقعم خاطرم می آمد ، اما نه دلتنگی ، نه حسرت ، نه
شادی از گذشت ِ دوران ، هیچ چیز. خیلی بی احساس شده ام شاید. به گذشته ام به مثابه
یک فیلم نگاه می کنم که گویی خودم در آن شرکت نداشته ام و فقط می توانم در مورد
نکات منفی و مثبتش داوری کنم...
*هی ! این نشانه
بلوغ است یا تداوم حماقت نوجوانی؟ همیشه فکر می کردم مرور نوشته های قدیمی توام
است با احساس حماقت بسیار زیاد ! اما خیلی هم نبود...برای همین همینجا ادامه می
دهم.
گذشته زمانی نامش "گذشته" است که دیگر تاثیری بر زمان حالت نداشته باشد. :)