پریشانی های شبانه


*چقدر عوض شدم! باورم نمیشد.روزی تنها تسلی بخش من آغوش بود ، آغوش هر کس ، هر چیز. از معشوقه ام گرفته تا برادرزاده ام و گاهی –درکمال شرمندگی-  یک خرس عروسکی ! شب ها تنها فکری که باعث آرامش و خواب رفتنم می شد ، تن کردن ِ آغوش ِ معشوقی بود که کنارم نبود که چقدر هم خوب بود.

*این روز ها احساس می کنم اوضاع خیلی تغییر کرده. دیگر این چیزها آرامم نمی کند.نا آرام هم نیستم ! اما برای چیزی که فوق آرامش می نامم ، وسیله ای ندارم. شب ها هم به آغوش ِ معشوق ِ از دست رفته فکر نمی کنم. فقط فکر می کنم ، به همه چیز الا همان موضوع تکراری.

*خوب است یا بد؟ من که روانشناس نیستم بتوانم تشخیص دهم که آیا این یک مرض است ؟ آیا من دارم تبدیل به فردی اجتماع گریز می شوم که دیگر روابط انسانی برایش اهمیت ندارد ؟! آیا من فقط هنوز یک نوجوان 18 ساله هستم که درگیر مشکلات عاطفی بلوغ است ؟! این ها شاید گوشه ای افکار روانشناسی باشد که از او نوبت ملاقات گرفته بودم ، نزدیک 1 ماه قبل و طی این یک ماه نظرم در مورد رفتن پیش یک شخص دیگر برای حل مشکلم برگشت و نوبت را کنسل کردم ، شاید دیگر حوصله فکر کردن به آن مشکل را ندارم ، شاید هم واقعا دارد حل می شود.نمی دانم.

*پریروز ، روبروی ساختمان دانشکده ای که برای کلاس کامپیوتر به آنجا می روم.دختربچه ای که شیطنت از چشم هایش می بارید با فال های حافظ دنبالمان می آمد که "آقا یه فال بخر ، یه فال". اول فکر کردم چیزی همراه ندارم بعد دست که در جیب کردم به یک اسکناس سبز ِ 10 هزار تومانی رسیدم و به دختربچه دادم. او گفت هفت هزار تومان بیشتر همراه ندارد و باید حتما 3 تا فال به من بدهد ! در گیر و دار فال گرفتن دختربچه اسم من را از دوستان شنیده و یاد گرفت.وقتی داشتیم سوار ماشین یکی از دوستان می شدیم همینطور که لای در ِ در حال بسته شدن قرار داشت پرسید : مهدی این گوشی که دستته چنده؟!

*من ماندم و بغضی که هنوز همراهم هست.این دختربچه معصوم از دنیای پر زرق و برقی که اطراف ماست هیچ خبر ندارد.دنیای او کوچکتر از یک اتاق و تنهاییش شاید بزرگتر از تمام خیابان های این شهر باشد. فرق من و او این است که من با پول عیدی هایم یک گوشی نو میگیرم و او باز همان کفش های عید ِ سال قبل را به پا می کند. من به فلان رستوران می روم و از جوجه کباب آن به خاطر کم بودن مزه ایراد میگیرم و او دوست دارد برای یک بار هم که شده طعم پیتزا را بچشد. من با ادکلنی که می زنم بوی تعفن می دهم و او با هر روز در خیابان بودن و عرق ریختن بوی معصومیت.

*خیلی سخته.چطور کنار بیام با این چیزهایی که میبینم بدون اینکه هر شب از عذاب وجدان دیوانه نشم؟ علت اینکه من مثل آن دختربچه در خیابان فال نمیفروشم این است که در خانواده ای متوسط از لحاظ مالی به دنیا آمدم و علت اینکه او مانند وقتی همسن او بودم به مدرسه نمی رود این است که در خانواده ای فقیر (و شاید هم بدون خانواده – الآن) به دنیا آمده. فقط جبر. دخترک هیچ گناهی ندارد. او هم مثل تمام هم سن هایش دوست دارد موهای عروسکش را ببافد و با اجاق گاز اسباب بازی اش چای درست کند و عروسک هایش را به ضیافت دعوت کند. اما حال فقط می تواند دیگران را به خرید فال... 

This entry was posted by مهدی نبوی. Bookmark the permalink.

Leave a Reply